زيبايي مرا درياب
كنار ساحل مي نشينم و به غروب خورشيد در آن انتهاي دريا خيره مي شوم .
به ياد روزهايي مي افتم كه همين جا ، همين زمان ها در كنار هم مي نشستيم و غروب آفتاب را تفسير مي كرديم.
تو مي گفتي امروز با قشنگي غروب منتظر طلوعي دوباره خواهيم نشست . گفتي در پس هر طلوع و غروب اين زيبايي آفرينش است كه جاويد در يادها مي ماند .
تو آرام سخن مي گفتي و من آهسته به خواب مي رفتم . در رويا مي ديدم ، من و تو با هم روي قايقي نشسته ايم و تو به سمت غروب پارو مي زدي و مي گفتي زيبايي مرا درياب .
آنجا بود كه چشمانم را گشودم ، غروب رفته بود . طلوع را ديدم ، اما تو ديگر در كنارم نبودي. آري تو غروب كرده بودي . اما بدان منتظر طلوع دوباره ات مي مانم . چون از خود تو آموخته ام طلوع و غروب در پس هم مي آيند اما اين زيبايي آفرينش است كه جاويد مي ماند .
به نقل از يكي از همكاران
- ۹۵ بازديد
- ۰ نظر