اميد
در بيمارستاني، دو مرد در يك اتاق بستري بودند. مرد كنار پنجره به خاطر بيماري ريوي
بعد از ظهرها يك ساعت در تخت مي نشست تا مايعات داخل ريه اش خارج شود. اما
دومي بايد طاق باز مي خوابيد و اجازه نشستن نداشت.آن دو ساعتها در مورد همسر،
خانوادههايشان، شغل، تفريحات و خاطرات دوران سربازي صحبت مي كردند. بعد از
ظهرها مرد اول در تخت مي نشست و روي خود را به پنجره مي كرد و هر آنچه را كه
مي ديد براي ديگري توصيف مي كرد. در آن حال بيمار دوم چشمان خود را مي بست و
تمام جزئيات دنياي بيرون را پيش روي خود مجسم مي كرد.
او با اين كار جان تازه اي مي گرفت، چرا كه دنياي بي روح و كسالت بار او با تكاپو و شور
و نشاط فضاي بيرون پنجره رنگ زندگي مي گرفت.
در يك بعد از ظهر گرم، مرد كنار پنجره از رژه اي بزرگ در خيابان خبر داد. با وجود اين كه
مرد دوم صدايي نمي شنيد، با بستن چشمانش تمام صحنه را آن گونه كه هم اتاقيش
وصف مي كرد پيش رو مجسم مي نمود.
روزها و هفته ها به همين صورت سپري شد. يك روز صبح وقتي پرستار به اتاق آمد، با
پيكر بي جان مرد كنار پنجره كه با آرامش به خواب ابدي فرو رفته بود روبرو شد.
پس از آنكه جسد را به خارج از اتاق منتقل كردند مرد دوم درخواست كرد كه تخت اورا به
كنار پنجره منتقل كنند. به محض اينكه كنار پنجره قرار گرفت، با شوق فراوان به بيرون
نگاه كرد،
اما...
تنها چيزي كه ديد ديواري بلند و سيماني بود.
با تعجب به پرستار گفت:جلوي اين پنجره كه ديواره!!!چرا او منظره بيرون را آن قدر زيبا
وصف مي كرد؟
پرستار گفت: او كه نابينا بود، او حتي نمي توانست اين ديوار سيماني بلند را ببيند. شايد
فقط خواسته تو را به زندگي اميدوار كند.
بالاترين لذت در زندگي اينست كه عليرغم مشكلات خودتان، سعي كنيد ديگران را شاد
كنيد.
- ۱۳۴ بازديد
- ۰ نظر