معجزه:
كاترين هشت ساله بود.شبي در اتاق آرام خوابيده بود كه از صحبت هاي پدرو مادرش فهميد كه برادر كوچكش سخت مريض است و پولي هم براي مداواي آن ندارند. 
پدر به تازگي كارش را از دست داده بود و نميتوانست هزينه جراحي پر خرج برادرش را بپردازد. 
كاترين شنيد كه پدر آهسته و گريان به مادر گفت فقط معجزه مي تواند پسرمان را نجات دهد؛ 
كاترين با ناراحتي بلند شد و از زير تخت قلك كوچكش را درآورد. 
قلك را شكست. 
سكه ها را روي تخت ريخت و آنها رو شمرد ..... 
فقط پنج دلار..... 
بعد آهسته از در عقبي خارج شد و چند كوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوي پيشخوان انتظار كشيد تا داروساز به او توجه كند ولي داروساز سرش به مشتريان گرم بود .بالاخره كاترين حوصله اش سر رفت و سكه ها را محكم روي شيشه پيشخوان ريخت. 
داروساز جا خورد و با تعجب گفت : چه ميخواهي؟!! 
دخترك با نگراني جواب داد : برادرم خيلي مريضه مي خوام براش معجزه بخرم قيمتش چقدره ؟؟؟؟ 
دارو ساز با تعجب پرسيد: چي بخري عزيزم!!؟ 
دخترك توضيح داد: برادر كوچكم چيزي در سرش رفته و بابام ميگه:
"فقط معجزه ميتونه اون رو از مرگ نجات بده" من هم مي خواهم معجزه بخرم... 
قيمتش چقدره ؟ 
داروساز گفت:متاسفم دخترم ولي ما اينجا معجزه نمي فروشيم..!!!! 
چشمان دخترك پر از اشك شد و گفت شما رو به خدا برادرم خيلي مريضه و بابام پول نداره 
و همه پول من همينه.... من... از كـــــجــا مي توانم معجزه بخرم؟؟؟؟ 
مردي كه گوشه ايستاده بود و لباس تميز و مرتبي داشت از دخترك پرسيد: 
دخترم چقدر پول داري؟ 
دخترك پولها را كف دستش ريخت و به مرد نشان داد.مرد لبخندي زد وگفت: 
آه چه جالب!!! 
فكر ميكنم اين پول براي خريد معجزه كافي باشه.بعد به آرامي دست او را گرفت و گفت : من ميخوام برادر و پدر و مادرت را ببينم فكر ميكنم معجزه برادرت پيش من باشه.  
آن مرد دكتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شيكاگو بود .
فرداي آن روز عمل جراحي روي مغز پسرك با موفقيت انجام شد و او از مرگ نجات يافت. 
پس از جراحي پدر نزد دكتر رفت و گفت از شما متشكرم نجات پسرم يك معجزه واقعي بود، 
مي خواهم بدانم بابت هزينه عمل جراحي چقدر بايد پرداخت كنم؟ 
دكتر لبخندي زد و گفت: فقط پنج دلار
- ۷۵ بازديد
 - ۰ نظر